بعد سه سال کار کردن با مجموعه، این هفته با مدیر قرار ملاقات خصوصی دارم

استرس استخدام نشدن تا مغز استخوانم را میسوزاند

انقدررررر اعصابم داغان شده، که نمیتوانم راه بروم

امروز اصلا روی زمین نبودم

انگار منتظر فوت یکی از عزیزانم هستم

مدیر کلا آدم چشم و دل سیری است، امثال من را جوجه هم حساب نمیکند

مانده ام با آن همه توانایی هایی که در این چند سال به او نشان دادم چرا هیچ وقت تحویلم نگرفته

خودش هم میداند بهتر از من در شرکتش ندارد

اما به روی خودش نمی آورد

امروز کلا تپش قلب داشتم

حرارت بدنم چنان بالا رفته بود که حس میکردم نمیتوانم نفس بکشم

عصری وسط جلسه گروه، یک لحظه حس کردم مغزم دارد منفجر میشود

زدم بیرون

آنقدر در خیابان ها راه رفتم که غروب شد

نمیتوانستم بروم خانه

قدرت خندیدن به کسی را نداشتم

کاش خدا این یکبار را کوتاه می آمد...