مطالب سه سال پیش وبلاگم را میخواندم، آنقدر تم غمگین و دپرس درونش بود که نتوانستم به خواندن ادامه دهم، نمیدانم چرا آن روزهایم آنقدر سیاه و خاکستری و خفه بودند، چرا راهی برای تنفس نداشتم، اصلا یادم نمی آید چرا از زندگی لذت نمیبردم، و آن بیچاره هایی که اینجا را میخواندند چقدر حالشان بد میشده از من، از زندگی ام از قلمم، خدا را شکر رفتم و راحتشان کردم، آن روزها برای من آنقدر باورنکردنی هستند که اصلا انگار یک آدم دیگر بوده آنکه آنها را مینوشته است، طوری با منِ قبلی ام بیگانه شدم که خودم باورم نمیشود اینهمه تغییر در عرض دو سه سال را.