دیروز فاطمه اومده بود اینجا برای اینکه حرفی بهم بزنه میدونستم یه چیزی داره مثل خوره میخوردش ولی بروی خودم نمی آوردم چون معتقدم زندگی آدمها پر از سختیه و تا میوه درد دل کردنشون نرسه نباید حرفی راجع بهش زد هر موقع وقتش برسه خودش میاد و میگه، مِن و مِن میکرد بهش اطمینان دادم که قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته و مکالمه مون یه گپ معمولیه کمی آرام شد پونزده سال بود ازدواج کرده بود و دو تا دختر داشت و اما نگاهش مثل زن شکست خورده ای بود که هیچ امیدی برای ادامه دادن نداره، ده سال از زندگی مشترکشون به زیبایی و با عشق سپری شد تا اینکه به قول خود فاطمه شوهرش یک روز کلا تغییر کرد، سرد و بی روح بدون ذره ای عاطفه، میگفت مطمئنم که معشوقه نداره و من نمیفهمم چه بلایی سرش اومده، ده ها مشاور رفته بود ولی بی نتیجه و الان انگار بدون هیچ امیدی مقابل من نشسته بود، میگفت من شهرم رو رها کردم و اومدم اینجا و همه خانواده و فامیل و دوستام فقط همسرمه، همه چیزم همه کسم همسرمه، همین دو جمله برای من کافی بود که بفهمم چه بلایی سر عشقشون اومده، با خودم گفتم همسرت فقط همسرته، اون نمیتونه پدرت مادرت خواهرت دوستت باشه اون همسرته نه بیشتر نه کمتر، و تو با این احساسی که بهش داشتی ازون مثل یک کارخونه تولید عاطفه کار کشیدی و متقابلا اون از تو انتظار اینهمه محبتو توجه رو نداشته، چون مادرش پدرش و دوستاش کنارش بودن و تو با ابراز محبت های اضافه خفه ش کردی...

این تنها چیزی بود که همون ده دقیقه اول به ذهنم رسید، و هر چه در مکالمه 2 ساعته مون پیش میرفتیم بیشتر مطمئن میشدم که حدسم درست بوده ولی چطور باید به فاطمه میگفتم چطور باید بهش میگفتم که شوهرت همه وجودش و دلش از تو خالی شده و از هر چیزی که به تو و محبت کردن و عشق مربوط میشه خسته س، میگفت باهام حرف نمیزنه و الان چهار ساله حتی یکبار کنارم نخوابیده، اون داشت با یک مرده زندگی میکرد، و هر بار که زنانگی بخرج میدادبیشتر همسرش رو از خودش متنفر میکرد، وضعیتی کاملا عکس حالت نرمال، هنر زنانگی دیگه بدرد نمیخورد و فاطمه باوجود تمام زیبایی هایی که داشت شده بود بت نفرت همسرش

از دیروز پشتم سرده قلبم رو تو سینه احساس میکنم اشتهام کور شده و شب رو نخوابیدم، فاطمه خودش این بلا رو سر خودش آورده بود و از هیچ کس هم کاری بر نمیومد، سرمای چشمهای فاطمه تمام وجودم رو پر کرده، مدتها بود که دیگه مشاوره نمیدادم، نمیدونستم انقدر دل نازک شدم

دلم برای همسر فاطمه هم سوخت، زندگی مثل شکنجه ای تمام نشدنی براش ادامه داره و باید هر روز و هر روز و هر روز تحملش کنه