یک اتفاقاتی هستند که کمی آدم را تکان میدهند، کمی فقط نه خیلی، سوختن گوشی برای من از آن دست اتفاقات بود، چیزی که فی نفسه برایم بی اهمیت ترین اتفاق بود، ولی پر کردن جای خالی اش الان شده درگیری روزمره من، امروز ازان روزهای مزخرف ابری است، از آنها که دائما در فکر این هستی که چطور به آخر برسانی اش، در گیرودار تصمیم سازی های جدید برای ادامه زندگی بدون گوشی بودم که نگاهم به قفسه های پر از کتاب اتاقم افتاد، یادم نمی آید آخرین باری که سراغشان رفتم کی بود، فهمیدم دلشان گرفته، کتابهایی که با شوق و ذوق توی قفسه های کتابفروشی انتظار خریده شدن را میکشیدند و حالا که هم اتاقی من شده اند جز بی مهری از من ندیده بودند، قریب به سیصد کتاب نخوانده داشتم، یادم آمد روزگاری کتابخواری بودم برای خودم و حالا برداشتن یک کتاب برایم مساوی با خوردن زهر شده، تلفن همراهم مانند معشوقه ی هرزه و بی سروپایی مرا از همخوابگی با حوریان سیمین تن و درشت چشم دورتر و دورتر کرده بود، هرچند اهل وب گردی و اینستا و اینها نبودم ولی تکست کتابها و مقالات و قرآن و مفاتیح و تقویم و ساعت و علامه گوگل و ... مگر مهلت میداد سراغ اشیاء دیگر عالم بروم؟

من و دوباره گوشی خریدن... محاله محاله محاااااله