مامان دیگه شورشو داره درمیاره، همینجوری اخلاقم سگه، اونم دست از سرم برنمیداره، نمیدونم چرا متوجه نیست که من حریم خودمو دارم، اتاقم به خودم مربوطه، خواب و بیداریم به خودم مربوطه، زندگیم به خودم مربوطه، از بچگی نگاه اطرافیان برام مهم بوده الانم همینطوری ام، خوشم نمیاد کسی بفهمه دارم چیکار میکنم یا راجع به کارام نظر بده

مامان ازین آدماست که اگه یه سر سوزن چیزی جابجا بشه علاوه بر اینکه به طرفه العینی میفهمه،  با سرعت نور به علت جابجاییش هم پی میبره، منم همینطوری ام ولی هیچ وقت بروی خودم نمیارم، میذارم طرف به حال خودش باشه، اما مامان نه تنها نمیتونه نگه بلکه بدتر از اون عکس العمل های دیگه هم نشون میده

صبح میخوام پاشم ورزش کنم، ولی چون میدونم مامان و بابا عکس العمل نشون میدن هیچ وقت بلند نشدم، منظورم این نیست که عکس العمل منفی نشون میدن، نه، اتفاقا برخورد مثبت میکنن ولی من متنفرم از دیده شدن، میخوام نامرئی باشم، من زندگی نامرئی دوست دارم، 

برای همین خودم بروی دیگران چشمم رو میبندم، 

باید مستقل بشم ولی پول ندارم خیلی داره بهم فشار میاد، همه ابعاد زندگیم تحت تاثیر قرار گرفته، وقتی مشهد بودم، خیلی آرام بودم، باوجود اینکه افسردگی بدی رو داشتم با کمک دکترم درمان میکردم ولی رو به رشد بودم، زندگی جریان داشت، خودم بودم، کسی نگاهم نمیکرد، 

مشکلی با انتظارات و مسئولیت ها و سختی های زندگی جمعی و خانوادگی ندارم، مشکلم فقط دیده شدنه، اگه اطرافیان سرک نکشن تو کارم و ترس دیده شدن نداشته باشم کجا از اتاق خودم کنار پدر مادرم بهتر پیدا میشه؟

دلم میخواد صبح پاشم درو پنجره ها رو باز کنم، چای بذارم، برم تو حیاط بدوم، روزمو با انرژی شروع کنم و خودم باشم، ولی مامان منو میبینه راجع به کارام نظر میده، بعد اگه یه روز این کارا رو نکنم سین جیمم میکنه، 

سالهاست دارم به خودم میگم خب اینم امتحان توئه، باید خودتو رشد بدی تو همین شرایط بارها و بارها سعی کردم ولی این روحیه ای که دارم به شدت منو پرت میکنه پایین، سقوط پشت سقوط، خسته شدم دیگه بخدا

همه چیز زندگیم عالیه، ولی این روحیه منو زمین زده