نهایت اسفناکی یک زندگی یعنی اتفاقی که چند وقت پیش واسه من افتاد، از اول هفته تکون میخوردم میگفتم پنج شنبه، آخر هفته تولدمه هرکی میخواد کادو بگیره در جریان باشه، آخر هفته شد دیدم هیشکی به هیچ جاشم نیست که من بدنیا اومدم.

دم غروب بود گوشی موسسه رو برداشتم به کمیل زنگ زدم، ازونجا که حتی وقتی جون جونی بودیم هیچ وقت تاریخ تو مغزش جایی نداشت بعد سلام فورا گفتم فردا تولدمه بهم تبریک بگو، اونم کلی تشکر کرد از اوج با جنبگی من و قول کادو رو بهم هدیه کرد.

فرداش داشتم تقویم رو نگاه میکردم دیدم چهارشنبه تولدم بوده نه پنج شنبه، خودم از اینهمه دقت و توجهی که برای تولدم بخرج داده بودم به شعف اومدم. در همین حال بودم که کمیل زنگ زد، دوباره تولدمو تبریک گفت، منم با کمال خونسردی اشتباه محاسباتیمو براش تعریف کردم، یعنی مرده بودم از خنده، کمیل میگه تو که انقدر منگولی که تولدت به چپتم نیست چرا بقیه رو میکنی تو گونی اگه یادشون بره؟

البته همه میدونن من دنبال تبریک نیستم بلکه بنده ی پولم ولاغیر