56

رصد کردن تغییرات آدمای دیگه خیلی به ارزیابی خودمون کمک میکنه، آدما و علاقه هاشون، آدما و خواسته هاشون، آدما و دوستاشون...

من گاهی میرم میشینم جلوی خودم، خودمو ورانداز میکنم، علاقه هامو، خواهسته هامو، دوستامو...

گاهی خیلی تغییراتش بزرگه

دلیلش هم معمولا سختی های یهویی و بزرگه 

54

مرض جدیدم:
پنیر پیتزا بریزم تو قابلمه کوچیک بذارم رو شعله، آب شه 

با چنگال خالی خالی بزنم بر بدن
 
+کالری اضافه شم به چپم

51

از وقتی گوشیم سوخته ابعاد جدیدی از حیات (و همچنین حیاط) در مقابلم گشوده گشته (با همین ادبیات)


+بسوزید و بسوزانید باشد که رستگار شوید

50

همش یه حسی بهم میگه زندگیم قراره با یه تکون شدید وارد فاز جدید و خوفناکی بشه 
حس شیشم ام در اینجور موارد معمولا کارش درسته

یه صدایی تو گوشم میگه هرچی مفت خوردی بسه، دیگه نوبت توئه
 
+میدونی وقتی یکی پشتت نباشه که بهش دلگرم بشی، قبل اینکه بازی شروع بشه میبازی

49

انقدر با بی رحمی تو عمرم پوست کنار ناخونامو کندم که آخرش ناخونام شاکی شدن و سرطان گرفتن
اعضای بدنم با همین فرمون برن جلو به سال نکشیده یه پک کامل سرطانِ متحرک میشم

 
 

48

زین پس به جای واژه زشت و دور از ادب "گشاد" بگویید: گسترده، یا: وسیع

+در جهت توجه به تذکرات اخلاقی دوستان

47

یکی از قانون های نانوشته نیوتون هم قانون پایداری گشادیه. کلا با هیچ چیز از بین نمیره فقط تغییر حالت میده. حالا هی فکر کن بری دانشگاه خوب میشی ازدواج کنی خوب میشی بری سر کار خوب میشی. 

+باش تا بشی

46

دیروز فاطمه اومده بود اینجا برای اینکه حرفی بهم بزنه میدونستم یه چیزی داره مثل خوره میخوردش ولی بروی خودم نمی آوردم چون معتقدم زندگی آدمها پر از سختیه و تا میوه درد دل کردنشون نرسه نباید حرفی راجع بهش زد هر موقع وقتش برسه خودش میاد و میگه، مِن و مِن میکرد بهش اطمینان دادم که قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته و مکالمه مون یه گپ معمولیه کمی آرام شد پونزده سال بود ازدواج کرده بود و دو تا دختر داشت و اما نگاهش مثل زن شکست خورده ای بود که هیچ امیدی برای ادامه دادن نداره، ده سال از زندگی مشترکشون به زیبایی و با عشق سپری شد تا اینکه به قول خود فاطمه شوهرش یک روز کلا تغییر کرد، سرد و بی روح بدون ذره ای عاطفه، میگفت مطمئنم که معشوقه نداره و من نمیفهمم چه بلایی سرش اومده، ده ها مشاور رفته بود ولی بی نتیجه و الان انگار بدون هیچ امیدی مقابل من نشسته بود، میگفت من شهرم رو رها کردم و اومدم اینجا و همه خانواده و فامیل و دوستام فقط همسرمه، همه چیزم همه کسم همسرمه، همین دو جمله برای من کافی بود که بفهمم چه بلایی سر عشقشون اومده، با خودم گفتم همسرت فقط همسرته، اون نمیتونه پدرت مادرت خواهرت دوستت باشه اون همسرته نه بیشتر نه کمتر، و تو با این احساسی که بهش داشتی ازون مثل یک کارخونه تولید عاطفه کار کشیدی و متقابلا اون از تو انتظار اینهمه محبتو توجه رو نداشته، چون مادرش پدرش و دوستاش کنارش بودن و تو با ابراز محبت های اضافه خفه ش کردی...

این تنها چیزی بود که همون ده دقیقه اول به ذهنم رسید، و هر چه در مکالمه 2 ساعته مون پیش میرفتیم بیشتر مطمئن میشدم که حدسم درست بوده ولی چطور باید به فاطمه میگفتم چطور باید بهش میگفتم که شوهرت همه وجودش و دلش از تو خالی شده و از هر چیزی که به تو و محبت کردن و عشق مربوط میشه خسته س، میگفت باهام حرف نمیزنه و الان چهار ساله حتی یکبار کنارم نخوابیده، اون داشت با یک مرده زندگی میکرد، و هر بار که زنانگی بخرج میدادبیشتر همسرش رو از خودش متنفر میکرد، وضعیتی کاملا عکس حالت نرمال، هنر زنانگی دیگه بدرد نمیخورد و فاطمه باوجود تمام زیبایی هایی که داشت شده بود بت نفرت همسرش

از دیروز پشتم سرده قلبم رو تو سینه احساس میکنم اشتهام کور شده و شب رو نخوابیدم، فاطمه خودش این بلا رو سر خودش آورده بود و از هیچ کس هم کاری بر نمیومد، سرمای چشمهای فاطمه تمام وجودم رو پر کرده، مدتها بود که دیگه مشاوره نمیدادم، نمیدونستم انقدر دل نازک شدم

دلم برای همسر فاطمه هم سوخت، زندگی مثل شکنجه ای تمام نشدنی براش ادامه داره و باید هر روز و هر روز و هر روز تحملش کنه

45

اومدم یه نرم افزار نصب کنم، به شونصد زبان زنده و مرده عالم ترجمه داشت الا فارسی

اونجا بود که به ایرانی بودنم افتخاری کردم که کوروش نکرد

یعنی ابعاد سوزش ماتحتشون از پارسیان مسلمان قابل احصا نیست

 

+عیب یوخ داداچ

تو فکر کن ما الان خیلی بدبختیم که نرم افزار به زبونمون نیست

 

محموتی فرمود: آبو بریز اونجا که میسوزه

44

یکی از چیزایی که عمیقا بهش معتقدم لباس گشاده، کلا گشاد بودن در زندگی من بیشتر از خودم نقش ایفا کرده، لباس هرچی گشادتر قشنگ تر، و البته وقتی لاغری لباس گشاد بیشتر بهت میاد، مثلا تا وقتی دامن هست شلوار چی میگه؟ تا وقتی شلوارِ هشت جیبِ گشاد هست ساپورت چیه؟ لذا همینجا توصیه میکنم لذت زندگی رو با پوشیدن لباس گشاد تجربه کنید

قضاوت دیگرانو هم به آئورت چپتون ارجاع بدید

43

آقاجان امریکا مهد دموکراسی و برابری حقوق زن و مرد بوده، هست و خواهد بود

بجان خودم

نشون میداد با همون قدرت که مردا رو میزدن زنا رو هم میزدن

اصلا تبعیض جنسیتی کدوم خریه؟

حالا هی بیاید اسلامتونو از درازا و پهنا بکنید تو حلق ملت

 

+والاع

42

موندم کره ای ها خالی بندترن یا هندیا

به جان خودم میشه کشته شدن با موز رو باور کرد

ولی رابطه های عشق پاک کره ای ها رو عمرااااا نمیشه 

بعد 143 قسمت و شونصد سال رابطه عاشقانه و هم خونه بودن، فقط یدونه لب ؟؟؟؟؟!!!!

چطوووور ممکنه آخه؟؟!!

 

+یه چی بگو بگنجه

40

با دختر خواهرم لاک بازی میکردیم دستام لاکی شد، در تلاشم وضوی ساعت ده صبحمو برسونم به نماز مغرب و عشا باشد که رستگار شویم

تا صبح خدا بزرگه استون پیدا میکنم بالاخره

39

یک اتفاقاتی هستند که کمی آدم را تکان میدهند، کمی فقط نه خیلی، سوختن گوشی برای من از آن دست اتفاقات بود، چیزی که فی نفسه برایم بی اهمیت ترین اتفاق بود، ولی پر کردن جای خالی اش الان شده درگیری روزمره من، امروز ازان روزهای مزخرف ابری است، از آنها که دائما در فکر این هستی که چطور به آخر برسانی اش، در گیرودار تصمیم سازی های جدید برای ادامه زندگی بدون گوشی بودم که نگاهم به قفسه های پر از کتاب اتاقم افتاد، یادم نمی آید آخرین باری که سراغشان رفتم کی بود، فهمیدم دلشان گرفته، کتابهایی که با شوق و ذوق توی قفسه های کتابفروشی انتظار خریده شدن را میکشیدند و حالا که هم اتاقی من شده اند جز بی مهری از من ندیده بودند، قریب به سیصد کتاب نخوانده داشتم، یادم آمد روزگاری کتابخواری بودم برای خودم و حالا برداشتن یک کتاب برایم مساوی با خوردن زهر شده، تلفن همراهم مانند معشوقه ی هرزه و بی سروپایی مرا از همخوابگی با حوریان سیمین تن و درشت چشم دورتر و دورتر کرده بود، هرچند اهل وب گردی و اینستا و اینها نبودم ولی تکست کتابها و مقالات و قرآن و مفاتیح و تقویم و ساعت و علامه گوگل و ... مگر مهلت میداد سراغ اشیاء دیگر عالم بروم؟

من و دوباره گوشی خریدن... محاله محاله محاااااله 

38

هر قدر هم که بخواهم تو را فراموش کنم باز هم یکجایی بتو میرسم، فراموش کردنت تقریبا غیر ممکن است برایم، بعضی نوشته ها عجیب بوی تو را میدهند و من دارم به خودم میفهمانم که تو رفته ای و معلوم نیست الان در کجای مجازی و به چه اسمی داری آن حرفهای از دل من برامده را قلم میزنی، طعم حرفهایت هنوز هم برایم خوشایند است، کاش میتوانستم بخوانمت

در تناقضات اینجا گیر نکنید،
قضاوت نکنید،
نگاهتان به اشیا و آدمها عوض نشود،
خودتان باشید،
نویسنده بشدت متناقض نماست

از اینجا ببینید